گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وفایی شوشتری

ای دلا منزل فراتر، بر کن از این خاکدان

غیر قُرب دوست دیگر هرچه باشد خاکدان

از خودی یکدم مجرّد، شو زهستی بی نشان

بگذر از خود یک زمان کز، بی نشان یا بی نشان

بی نشان شو در، بر آنان که خود از نفی خویش

بی نشان را دیده با چشم حقیقت بی نشان

گر تویی در قید هستی نیستی از اهل دل

ور تویی در بند تن محرومی از اسرار جهان

رو سراسر، نور شو از خودپرستی دور شو

تا دهندت جا، میان دیدگان چون کامران

گر بقا خواهی فنا باید شد اندر حُسن دوست

کاین فنا باشد بقایی به زملک جاودان

تا به کی در فکر جاهی بالله اینجا هست چاه

چند اندر قید دونانی برای یک دونان

نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل

بی سبب خود را، چه اندازی به رنج و اندهان

لذّتی در ترک لذّت هست کان ناید به وصف

ترک این لذّات کن چندی برای امتحان

آزمودم عزّت دنیا سراسر ذلّت است

چشم بگشا سر بر آر، آخر از این خواب گران

راحت نایاب باطل را چه می جویی عبث

بالله این نامیست کز وی نیست در عالم نشان

گیرمت راحت میسّر شد چه می سازی به مرگ

راحت دنیا نمی ارزد، به مرگ ناگهان

هست بنیاد جهان بر آب و خواهد شد به باد

در هوا، یا آب کی مرغی ببندد آشیان

مال دنیا مار و گنجش رنج راحت محنت است

جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زیان

خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن

گرچه در خاصیّت اوّل خنده آرد زعفران

حالیا از دیگران عبرت نمی گیری مگر

عاقبت عبرت تو خواهی شد برای دیگران

خود سلیمان دستگاهش یک زمان بر باد رفت

گرچه تخت و بخت او بر باد، می گشتی روان

از سفاهت چند می جویی ثمر از شاخ بید

بالله ار جز تلخ کامی حاصلی یابی از آن

این شجر جز تلخ کامی ها، نمی بخشد ثمر

بس خطرناک است این باغ و بهار و بوستان

دست زن باری به دامان تولّای علی

تا کشاند زین خطرهایت سوی دارالامان

بهر تو داده است دنیا را، سه بار آن شه طلاق

کی نکاحش کرد تا باشد طلاقی در میان

گر نکرد آن شاه دنیا را، حرام از بهر تو

پس چرا از وی نگیری کام در روز و شبان

بگذر از این شوی کش کو همچو تو چندین هزار

کشته و ناداده کام هیچ یک زان شوهران

جان فدای همّت والای آن شه کز نُخست

خود ندادش کام دل با آنکه بودش رایگان

از همه عالم قناعت کرد او با نان جو

بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان

از جهان گردید قانع بر، مرّقع جامه یی

لیکن از کمتر عطایش کسوت خلق جهان

باز از نو مطلعی از شرق طبع روشنم

همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان

ذرّه یی از قدرت او خلق این نُه آسمان

نی غلط گفتم که باشد آسمان و ریسمان

فیض مطلق جلوه ی حق اصل عنوان وجود

عین ایمان محض دین یعنی امیر مؤمنان

مصدر ایجاد و اصل واحد و سرّ وجود

مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان

شاه اقلیم ولایت آنکه در عهد الست

با، ربوبیّت گه میثاق آمد هم عنان

کاف کن بانون نگشتی تا ابد هرگز قرین

گر وجودش را، نمی بودی به هستی اقتران

آنکه چون مام مشیّت شد ز قدرت حامله

زاد، در یک بطن او را با نبوّت توأمان

گر ولایت با نبوّت نیست توام پس چرا

لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان

لامکان از پای پیغمبر گرفت ار، زیب و فر

دوش پیغمبر ز پای اوست رشک لامکان

نقش جای پایش از مُهر نبوّت برتر است

گر نبودی او نبوّت را نبودی عزّوشان

چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست

شد علی در بزم قُرب دوست او را میزبان

آیة الکبری که اعظم تحفه ی آن دوست بود

بود روی میزبان کز دیدنش شد شادمان

ای فدای ذات آن ممکن که آمد از نُخست

غیب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان

او یدالله است و جنب الله و سرّ کردگار

اوست وجه الله و عین الله و هم سمع و لسان

از عبودیّت که باشد سربسر عجز و نیاز

گشت آثار ربوبیّت از او ظاهر چُنان

کش یکی خواند خدا و دیگری مرد خدا

شد وجود واجبش پیرایه ی شکّ و گمان

مقصد اصلی اگر شخص شریف او نبود

روح آدم خود، نمی گردید در قالب روان

کشتی نوح نبی گر یافت از طوفان نجات

طُرّه ی گیسوی قنبر بود او را، بادبان

چونکه ابراهیم بود از شیعیانش زان سبب

آتش سوزان بر او گردید رشک گلستان

در میان شیعه با عرش علا، فرقی که هست

از ثری تا، بر ثریّا از زمین تا آسمان

تا قیامت آرزومندند موسی و شعیب

کز برای بوذرش باشند، راعی و شبان

ای امیرمؤمنان ای دست و شمشیر خدا

از تو می جویم امان زین فتنه ی آخر زمان

دارم امّید آنکه گردد سرّ یزدان آشکار

ز آستین دست خدا گردد هویدا و عیان

تا جمال حق شود از پرده ی غیب آشکار

از قدوم خود جهان پیر را سازد جوان

آنکه از تأثیر شمشیرش شود معدوم کفر

وز وجود واجبش ایمان بماند جاودان

تا سراسر پر نماید این جهان از قسط و عدل

تا ز قطع دابر ظالم شویم الحمد خوان

تا نماند در همه آفاق آثار نفاق

پُر شود عالم ز ایمان قیروان تا قیروان

تا بدل گردد به دین آوازه ی فسق و فجور

تا که گر در، نی دمند آید از آن بانگ اذان

ای «وفایی» آخر عمر است پیر افشانیی

در ره عشقش به هستی پا بزن دستی فشان

کامران گشتی به مدحش چون تو در پایان عمر

دارم امّید آنکه بعد از مرگ باشی کامران