گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

دو چشم مست تو، خوش می‌کشند ناز از هم

نمی‌کنند دو بد مست، احتراز از هم

شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت

گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم

میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد

بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم

کس از زبان تو، با ما سخن نمی‌گوید

چه نکته‌ایست که پوشند اهل راز از هم

شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب

ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم

به باغْ سرو و صنوبر چو قامتت دیدند

خجل شدند ز پستی، دو سرفراز از هم

پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند

گره زنند به زلف و کنند باز از هم

تو در نماز جماعت مرو که می‌ترسم

کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم

دلم به زلف تو، مانند صعوه می‌ماند

که‌اش به خشم بگیرد دو شاهباز از هم

تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان

به هیچ وجه، نگشتیم بی‌نیاز از هم