گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم

آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم

گر مراد دل من را ندهد این گردون

همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم

باده از کاس سفالین خورم و از مستی

به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم

گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او

ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم

شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم

شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم

سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو

صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم

بارها یار بدیدم به صبوحی می‌گفت

عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم