شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲ - دل گمشده

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست

کی به مسجد سزد آن شمع که بر خانه رواست

به وفائی که نداری قسم ای ماه جبین

هر جفائی که کنی در دل من عین وفاست

اگر از ریختن خون من‌ات خرسندی است

این نه خونست بیا دست بر آن زن که حناست

سر زلف تو چنین مشکِ تر آورده به شهر

ای حریفان ز ختن مشک نخواهید، خطاست

من گرفتار سیه چردهٔ شوخی شده‌ام

که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدین‌جا آمد

گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست

روزی آیم به سر کوی تو و جان بدهم

تا بگویند که این کشتهٔ آن ماه‌لقاست

زود باشد که سراغ من دل گمشده را

از همه شهر بگیرند، صبوحی به کجاست