گنجور

 
اسیر شهرستانی

نمی دانم زبان دادخواهی

گرفتار توام خواهی نخواهی

اگر صیقل گر لطفت نباشد

چه خواهم کرد با این رو سیاهی

قناعت می دهد داد دل ما

در این کشور گدایی پادشاهی

دماغ دشمنی با کس ندارم

خجالت می کشم از کینه خواهی

چنان چشمم به رویش گشته حیران

که نشناسد سفیدی از سیاهی

سراپا انتخاب خاطر ماست

برای ما نگه دارش الهی