گنجور

 
مجد همگر

کمر می بندی ای یار سپاهی

مگر کاندر بسیج برگ راهی

مرو راه جفا و دوری ارچه

به روی رفتن بود رای سپاهی

کنی دعوی که ما هم زین سفرهاست

دلیل و حجتی روشن که ماهی

رخت را گو خط آوردن چه حاجت

که هم خود حاکمی هم خود گواهی

بکاهد مه ز بس منزل بریدن

تو هر مه تا نیفزائی نکاهی

بدان تن سیم نابی با قبائی

بدان رخ آفتابی با کلاهی

نیندیشی که راهت را بگیرم

به دود ناله های صبحگاهی

وز آب دیدگان طوفان ببارم

شود رخش جهان سیرت شناهی

دلم با تست یکتا کی پسندی

که گیرد قدم از هجرت دوتاهی

ندانم تا کجا در تو رسم باز

بدین بی روزی و بی دستگاهی

مرا گوئی که گاه آزمون را

گدای مات به با پادشاهی

تو دانی کاختیار من کدام است

زمرد کی کند هرگز گیاهی

بسا شب بی رخت دیدم به دیده

رخ روز قیامت را کماهی

شبی چون زلف جانان از درازی

شبی چون روز هجران از تباهی

شبی چون جور عشقت بی کرانه

شبی چون دور حسنت بی تناهی

شبی چون هجر تو در غم فزائی

شبی چون عیش من در عمر کاهی

بدم ناسوده و آسوده دد و دام

بدم بیدار و خفته مرغ و ماهی

بدان خوی جفا جوی ستمکار

سیه کردی مرا روز از سیاهی

من از خصمان به تو در می پناهم

تودر خصمان به رغمم می پناهی

من از تو صلح جویم با گناهت

تو جوئی رنج من بر بیگناهی

به جان خواهد ترا نازک دل من

تو ای سنگیندل از جانم چه خواهی

به میزان جفا یکپاره کوهی

به معیار وفا یک پر کاهی

زهی یار سبک سنگین که چون تو

نشان ندهد کس از دانا و داهی

همی ترسم که از سهوی خطائی

که باشد آدمی خاطی و ساهی

بنالم از تو پیش تخت آن شاه

که از وی باز گیرد تخت شاهی

سپهر معدلت سعد اتابک

که شد سعد سپهر ازوی مباهی

شهی کش تیر شد ز اصحاب دیوان

شهی کش زهره شد زاهل ملاهی

به نور معرفت جفت معارف

به داد و معدلت دور از مناهی

ایا پیرایه میدان و مجلس

تو شیر رزم و شید بارگاهی

اگر تخت و کله زیب شهان است

تو زیب و زینت تخت و کلاهی

سپه باشد شهان را پشت و یاور

تو هم خود شاهی و هم خود سپاهی

بود ورد ملائک اینکه تا حشر

نگهدارش ز هر آفت الهی