گنجور

 
اسیر شهرستانی

در زمین دل خود تخم رضا کاشته ام

هر نفس خرمن شکری است که برداشته ام

با خیالت همه در خلوت یک حیرانی

دیده ام برگ گل و آینه پنداشته ام

به چه رو طوطی آیینه دیدار شوم

چقدر پاس پریشان نظری داشته ام

برگ گل بال شعف سازم و پرواز کنم

خاری از راه تمنای تو برداشته ام

در نظر کیست ندانم ز که گویا شده ام

که وجود دو جهان را عدم انگاشته ام

همه حیرت شده ام عجز گواه است گواه

پیش از این دست و دلی پا و سری داشته ام

بی نیاز دو جهان گشته ام از یادش اسیر

آرزو در دل غارتزده نگذاشته ام