گنجور

 
اسیر شهرستانی

هر که بیند لذت بیتابیم سر می دهد

اضطراب مرغ بسمل شوق را پر می دهد

می تپم در خاک تا گردی زمن در خاطر است

خون گرم من به دیر و کعبه ساغر می دهد

دل ندادی بیش از این افسانه ام نشنیدنی است

خواب راحت یادم از غوغای محشر می دهد

مرد عارف را سواد بینشی در کار نیست

غیرتش آیینه را خاک سکندر می دهد

گوشه گیر حیرتم چون دل ولی گاهی اسیر

اختلاط گریه ام ذوق سراسر می دهد