گنجور

 
اسیر شهرستانی

داد تاراج مزن صبر نینباشته را

خجل از عشق مکن طاقت پنداشته را

چه دلی داده به دهقانی من ابرکرم

خرمنی ساخته ام دانه ناکاشته را

باغبان چون نکند بستر آسایش خویش

سایه نخل قد از خون دل افراشته را

تهمت آلودگی غیرت جاوید حرام

رشک بر خویش ز بیداد تو نگماشته را

پاک بین باش که آیینه دل ساخته اند

دیده پاس پریشان نظری داشته را

نزند بال هما جزگل خاری بر سر

دست بر دل ز تمنای تو نگذاشته را

نبری نامش اگر ساغر جم گشته اسیر

چشم امید به دست دگران داشته را