گنجور

 
اسیر شهرستانی

خوشا آن دل که سرگرم غمِ جانانه‌ای باشد

ز شور عشق او بر هر زبان افسانه‌ای باشد

محبت هر دلی را قابل الفت نمی‌داند

تجلی کی چراغ‌افروز هر پروانه‌ای باشد

ز دریای محبت ره به ساحل می‌برد شوقی

که بر دوش خطر همچون حبابش خانه‌ای باشد

حریفی قابل صاف محبت می‌تواند شد

که بر کف از شکست خاطرش پیمانه‌ای باشد

دل ساغر بر ما با کسی صافی است در عالم

که چون خُم خوش‌نشین گوشهٔ میخانه‌ای باشد