گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل رمیده به صد آب و تاب می سوزد

گهی ز صبر و گه از اضطراب می سوزد

به خوابم آمد و پنهان زد آتشی به دلم

چراغ بخت اسیران به خواب می سوزد

نهفته در بغل موج عکس روی تو را

دلم به ساده دلیهای آب می سوزد

اگر جمال تو مشاطه بهار شود

ز رشک سایه گل آفتاب می سوزد

سیاه بختی زاهد نگر به بزم شراب

که در بهشت چو اهل عذاب می سوزد

ز شعله گرمی بی اختیار می بیند

دلم بر آتش رشک کباب می سوزد

نوای مرغ چمن گر شود کلام اسیر

گل از خجالت نظمش کتاب می سوزد