گنجور

 
صائب تبریزی

نفس به سینه ام از اضطراب می سوزد

چنان که تیر شهاب از شتاب می سوزد

ز قید عقل در اقلیم عشق فارغ باش

که سایه در قدم آفتاب می سوزد

طراوت تو کند سبز تخم سوخته را

خوش آن کتان که درین ماهتاب می سوزد

ز خون سوختگان عشق مجلس افروزست

چراغ شعله به اشک کباب می سوزد

گلی که گریه گرم من است میرابش

ز شبنمش جگر آفتاب می سوزد

ازان زمان که لب از خون گرم من تر کرد

هنوز در جگر تیغ آب می سوزد

چنان که شهپر عقل از شراب آتشناک

ز آفتاب رخ او نقاب می سوزد

مرا جدایی او سوخت، وقت شبنم خوش

که در مشاهده آفتاب می سوزد

اگرچه در دل دریاست جای من صائب

ز تشنگی جگرم چون سراب می سوزد