گنجور

 
عرفی

چه گرمی است که در سر شراب می سوزد

چه آتش است که در دیده خواب می سوزد

کسی که برق محبت در او زند آتش

ز تاب سایهٔ او آفتاب می سوزد

کنون که آتش می جمع شد به آتش حسن

مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد

مرا چه جرم که آتش فتد به زهد و صلاح

که این متاع ز برق شباب می سوزد

یکی است آتش و آب حیات در وقتی

که گرمی جگر تشنهٔ آب می سوزد

ز روی گرم وفا می جهد برقی

که در عنان صبوری شتاب می سوزد

خدای را بنشانید آتش عرفی

که توبه کرد و ز ذوق شراب می سوزد