گنجور

 
اسیر شهرستانی

نیم داغ گلی تا هر دو رویم یک هوا سوزد

دلم در آتش خویی نمی سوزد که واسوزد

دل پر آتشم در انتظار سوختن چون شد

که از مستی نداند داغ او را بر کجا سوزد

غمت اقبال را همسایه خود کرد و می ترسم

گرفتار تو داغ از سایه بال هما سوزد

ز رشکم سوختی لاف محبت واگذار ای دل

بده انصاف یک آتش تو را سوزد مرا سوزد

چه می پرسی اسیر از آفت برق نگاه او

دل و جان کفر و ایمان سوخت تا دیگر که را سوزد