گنجور

 
اسیر شهرستانی

نگشته مست تو هرگز به هیچ در محتاج

مباد چشم و دل ما به یکدگر محتاج

غبار اگر شده دیوانه خاطرش جمع است

چرا ز خشکی دریا شود گهر محتاج

صفای سینه عاشق گل همیشه بهار

ز خشکسال نگردیده چشم تر محتاج

نکرده ایم سؤالی دگر تو می دانی

مباد چشم و دل ما به بحر و بر محتاج

هنر رسیده به جایی که دست ما نرسد

نشسته ایم به امید این هنر محتاج

چه شکر یک مژه بر هم زدن تواند کرد

که نیست صید محبت به بال و پر محتاج

نهال بیخبر نوبهار گشت اسیر

نشد ریاض محبت به برگ و بر محتاج

 
 
 
صائب تبریزی

به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج

به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج

ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!

که نیست سوخته ما به این شرر محتاج

بس است چهره زرین، خزانه عاشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه