گنجور

 
اسیر شهرستانی

مگشای پیش هر کس بار فسانه چون موج

بند زبان ندارند اهل زمانه چون موج

کی بیمی از شکستن دارد به بحر هستی

تا کشتیی نگردد صید کرانه چون موج

از خویش اگر گذشتیم راه برون شدن هست

بحر شهادت است این ما در میانه چون موج

ما را غبار خاطر در بحر گریه سر داد

او در کرانه چون دشت ما در میانه چون موج

در بر و بحر عالم چون دل مسافری کو

بی آب و دانه چون ما بی آشیانه چون موج

در بحر آشنایی تا دیده می گشایم

اشکم کند به راهی هر دم روانه چون موج

تا کی به بحر هستی در بند هیچ بودن

بشکن به زور بازو زنجیر خانه چون موج

دریا اسیر گردد از بیقراری من

تیغش همان به خونم دارد زبانه چون موج