گنجور

 
اسیر شهرستانی

دلم را صبح عید جانسپاری است

که خورشید مرا وقت سواری است

ز بیم فتنه چشم سیاهی

نگه در پرده چشمم حصاری است

ز چشم شیر دارد حلقه دام

نگاهش گرچه آهوی شکاری است

دل دیوانه ما سخت جانی است

که از فرهاد و مجنون یادگاری است

خیال کشتنم دارد نهانی

تغافل مژده امیدواری است

اسیر یک نظر بودم همه عمر

نگاه او طلسم دوستداری است