دلم را صبح عید جانسپاری است
که خورشید مرا وقت سواری است
ز بیم فتنه چشم سیاهی
نگه در پرده چشمم حصاری است
ز چشم شیر دارد حلقه دام
نگاهش گرچه آهوی شکاری است
دل دیوانه ما سخت جانی است
که از فرهاد و مجنون یادگاری است
خیال کشتنم دارد نهانی
تغافل مژده امیدواری است
اسیر یک نظر بودم همه عمر
نگاه او طلسم دوستداری است