گنجور

 
اسیر شهرستانی

دارم دلی که آینه پیرای بیخودی است

آهم گواه محضر دعوای بیخودی است

عالم به دور چشم تو میخانه گشته است

چندانکه چشم کار کند جای بیخودی است

چون معنی کرشمه به لفظ آشنا مباد

آگاهیی که حاصل سودای بیخودی است

قدر دلم بدان که چمنزاد وحشت است

این قطره بازمانده مینای بیخودی است

دارد چمن ز سایه هر برگ جام اسیر

صبح است و جوش خنده گل جای بیخودی است