گنجور

 
اسیر شهرستانی

بهار سوختن گردیده شمع بزم ما امشب

توان چیدن گل از بال و پر پروانه ها امشب

چنان کیفیت جام تبسم برده از هوشم

که در چشمم نمی آید نگاه آشنا امشب

نمی دانم سر از بالین تن از بستر چه حال است این

که روز حشر شد در دیده من توتیا امشب

ز یاد روی او دارد دلم هر گوشه ای دامی

چراغان می کند از آه در ویرانه ها امشب

چنان لبریز حسرت گشته چشم از تاب رخسارش

که مژگانم نمی گردد به مژگان آشنا امشب

اسیر از خجلت فرصت نمی دانم چه خواهم کرد

نگاهش گرم دلجویی و من مست حیا امشب