گنجور

 
اسیر شهرستانی

مست نازی نتوان گفت که ما را دریاب

سوی خود بین و دل اهل وفا را دریاب

هر نسیمی که وزد نامه فارغبالی است

خار صحرای جنون باش و هوا را دریاب

این خزانی است که از رشحه گل بسیار است؟

تا به کف آینه داری دل ما را دریاب

آه سرد از تو چه پنهان نفس سوخته است

یک ره این شعله خاشاک نما را دریاب

 
 
 
کمال خجندی

رفتم از دست من بی سر و پا را دریاب

پادشاهی ز سر لطف گدا را دریاب

بی گل وصل دل آزرده شد از خار فراق

بلیل خسته بی برگ و نوا را دریاب

بر درت دیر به دیری که روم گر به رقیب

[...]

صائب تبریزی

به نگاهی دل خون گشته ما را دریاب

به چراغی سر خاک شهدا را دریاب

می رسد زود به سر عمر نفس سوختگان

لاله دامن صحرای وفا را دریاب

از هوادار، شرر شعله سرکش گردد

[...]

حزین لاهیجی

دیده ها واله نظارهٔ مژگان خوشی ست

آن سنان مژهٔ حلقه ربا را دریاب

چین پیشانی آن زهره جبین را بنگر

موج رحمت دریای بقا را دریاب

می شنیدم که سر بی سر و پایان داری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه