گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

سخن عارفان به جان بشنو

این چنین گفتم آن چنان بشنو

بگذر از کثرت وز وحدت هم

بیش و کم را چه می کنی فافهم

گر تو فانی شوی بقا یابی

خود ازین بی خودی خدا یابی

در سراپردهٔ حدوث و قدم

خوش بود گر نهی قدم به قدم

حال عالم به ذوق اگر دانی

آفتاب است و سایه می خوانی

سایه و آفتاب بر من و تو

خط موهوم می نماید دو

خط موهوم اگر براندازی

خانه از غیر حق بپردازی

همه جا آفتاب تابانست

نظری کن ببین که این آنست

جوهر است و عَرض همه عالم

به وجودند این و آن فافهم

زر یکی صورتش هزار نمود

سکهٔ سرخ بی شمار نمود

ذات او از صفات مستغنی است

وز همه کاینات مستغنی است

اثر این و آن مجوی آنجا

نام چبود نشان مجوی آنجا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]