گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

سخن عارفان به جان بشنو

این چنین گفتم آن چنان بشنو

بگذر از کثرت وز وحدت هم

بیش و کم را چه می کنی فافهم

گر تو فانی شوی بقا یابی

خود ازین بی خودی خدا یابی

در سراپردهٔ حدوث و قدم

خوش بود گر نهی قدم به قدم

حال عالم به ذوق اگر دانی

آفتاب است و سایه می خوانی

سایه و آفتاب بر من و تو

خط موهوم می نماید دو

خط موهوم اگر براندازی

خانه از غیر حق بپردازی

همه جا آفتاب تابانست

نظری کن ببین که این آنست

جوهر است و عَرض همه عالم

به وجودند این و آن فافهم

زر یکی صورتش هزار نمود

سکهٔ سرخ بی شمار نمود

ذات او از صفات مستغنی است

وز همه کاینات مستغنی است

اثر این و آن مجوی آنجا

نام چبود نشان مجوی آنجا