گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بر سر آب خانه‌ای ز حباب

چون بسازند آبدان بر آب

گرچه آبست اصل و فرع آتش

ضد آبست آتش سرکش

ساقیا جام می به رندان ده

بوسه‌ای بر لب حریفان ده

واله‌ام چون موالی حیران

بر جمال قلندر ای یاران

می عشقش به طالع مسعود

می کنم نوش شادی محمود

عاشقی در قلندری می جو

دردمندی ز حیدری می جو

علم علم احمدی بستان

حکم آل محمدی برخوان

در خرابات باده نوشانیم

عاشق روی کهنه پوشانیم

صوفی و صفهٔ صفا مائیم

صوفیان را صفا بیفزائیم

عشق و معشوق و عاشق خویشیم

پادشاهیم اگرچه درویشیم

خاک فقر از سریر شاهی به

بینوائی ز پادشاهی به

ای نسیم صبا کرم فرما

خوش روان شو به جنت المأوی

به خیالی که یار مستانست

در خرابات رند مست آنست

آنکه هم طالبست و هم مطلوب

هم محب منست و هم محبوب

برسانش سلام مستان را

بنوازش هزاردستان را

عذرخواهی کن و مکن تأخیر

گرچه کردیم ما بسی تقصیر

رند مستی که یاد ما فرمود

اولش خیر و عاقبت محمود

دولت وصل او مهیا باد

خاطر او مدام با ما باد

نظری کن به عین ما بنگر

عین ما را به عین ما بنگر

در همه آینه یکی می بین

آن یکی بین و بی شکی می بین

هرکه او را در آینه بیند

خوش حیاتی هر آینه بیند

موج و آب و حباب را دریاب

نظری کن به بحر و جو در آب

جامی از می بساز پر از می

همچو آب و حباب از یک شی

در گنجینه ای به ما بگشود

گنج اسما به ما عطا فرمود

گنج و گنجینهٔ طلسم نگر

عین ذات و صفات و اسم نگر

وحده لاشریک له می گو

همچو ما از یکی یکی می جو

سرّ توحید را عیان کردیم

این معانی به تو بیان کردیم

سایه و شخص می نماید دو

در حقیقت یکیست بی من و تو

چون موحد اگر شوی تجرید

عین تجرید یابی از توحید

گر تو توحید همچو ما دانی

علم توحید را چنین خوانی

هر که را عشق علم توحید است

اول او مقام تجرید است

گر هزار است ور هزار هزار

یک وجود و کمال او بسیار

لی مع الله بدان به ذوق تمام

سر توحید فهم کن والاسلام