گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

خاک میخانه بر سر ما ریز

جام می را بگیر و بر ما ریز

بر در میفروش خوش بنشین

از سر هر دو کون هم برخیز

عین ما را به عین ما بنگر

قطره و بحر را به هم آمیز

بزم عشقست و عاشقان سرمست

تو اگر زاهدی ز ما پرهیز

فتنه در چار سوی جان افتاد

از هیاهوی عشق شورانگیز

عشق مست است و میزند بی باک

تیغ برّان و خنجر سر تیز

من سر سید است در دستم

به از این خود کجاست دست آویز