گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بیا و پردهٔ هستی برانداز

به خاک نیستی خود را درانداز

برانداز این بنای خودپرستی

ز نو طرحی و فرشی دیگر انداز

سرای عقل ، بنیادی ندارد

خرابش ساز و بنیادش برانداز

سر زلف بتی رعنا به دست آر

چو سرمستان به پای او سرانداز

چو عشقش مجمری بر آتش انداز

تو عود جان روان در مجمر انداز

خراباتست و رندان لاابالی

بیا ساقی و می در ساغر انداز

اگر خواهی که یابی ذوق سید

نظر بر معنی صورتگر انداز