گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر

و گر ما را هواداری ز سود و از زیان بگذر

خیال این و آن بگذار اگر ما را طلبکاری

چه بندی نقش بی حاصل بیا از این و آن بگذر

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

اگر می نوشیش بستان و گر نه شو روان بگذر

حیات طیبه جوئی زمانی همدم ما شو

بهشت جاودان خواهی به بزم عاشقان بگذر

بیا گر عشق می بازی که ما معشوق یارانیم

برو گر عاشق مائی رها کن دل ز جان بگذر

در آب دیدهٔ ما جو خیال آنکه می دانی

قدم بر دیدهٔ ما نه ز بحر بیکران بگذر

اگر گنجی طلبکاری که در ویرانه ای یابی

بیا و نعمت الله را به شهر کوبیان بگذر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode