گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر

و گر ما را هواداری ز سود و از زیان بگذر

خیال این و آن بگذار اگر ما را طلبکاری

چه بندی نقش بی حاصل بیا از این و آن بگذر

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

اگر می نوشیش بستان و گر نه شو روان بگذر

حیات طیبه جوئی زمانی همدم ما شو

بهشت جاودان خواهی به بزم عاشقان بگذر

بیا گر عشق می بازی که ما معشوق یارانیم

برو گر عاشق مائی رها کن دل ز جان بگذر

در آب دیدهٔ ما جو خیال آنکه می دانی

قدم بر دیدهٔ ما نه ز بحر بیکران بگذر

اگر گنجی طلبکاری که در ویرانه ای یابی

بیا و نعمت الله را به شهر کوبیان بگذر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر

و گر از سر همی ترسی ز سودای چنان بگذر

در این دریای بی‌پایان در آ با ما خوشی بنشین

نشان بی‌نشان پرسی ز نام و از نشان بگذر

هوای عشق او داری هوای خویشتن بگذار

[...]

صائب تبریزی

بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر

ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر

نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟

به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر

ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه