گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر

و گر از سر همی ترسی ز سودای چنان بگذر

در این دریای بی‌پایان در آ با ما خوشی بنشین

نشان بی‌نشان پرسی ز نام و از نشان بگذر

هوای عشق او داری هوای خویشتن بگذار

خیالش نقش می‌بندی رها کن دل ز جان بگذر

خرابات است و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

بهشت جاودان جویی به بزم عاشقان بگذر

اگر مست خوشی بینی به چشم خویش بنشانش

و گر مخمور پیش آید مبین او را روان بگذر

در آ در کنج دل بنشین که دل گنجینهٔ شاه است

بجو آن گنج سلطانی ز گنج شایگان بگذر

چو سید طالب او شو که مطلوبی شوی چون او

طلب کن آنکه می‌دانی بیا از این و آن بگذر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر

و گر ما را هواداری ز سود و از زیان بگذر

خیال این و آن بگذار اگر ما را طلبکاری

چه بندی نقش بی حاصل بیا از این و آن بگذر

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

[...]

صائب تبریزی

بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر

ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر

نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من ؟

به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر

ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه