گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آب چشم ما به هر سو رو نهاد

اشک خون آلود ما بر رو نهاد

جز خیال روی او نقشی ندید

دیدهٔ ما تا نظر را برگشاد

تا ببوسد خاک پایش آفتاب

بر سر کویش رسید و سر نهاد

داد ساقی داد سرمستان تمام

زاهد مخمور را جامی نداد

ای که گوئی عقل استادی خوشست

عقل مزدور است و عشقش اوستاد

لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر

جان ما بی عشق او یک دم مباد

نعمت الله رفت یاد او به خیر

یاد بادا نعمت الله یاد باد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

آن زن از دکان فرود آمد چو باد

پس فلرزنگش به دست اندر نهاد

مسعود سعد سلمان

تا جهان باشد ملک مسعودی باد

کاین جهان گشت از ملک مسعود شاد

در زمانه دیده رادی ندید

هیچگه همچون ملک مسعود راد

که بهمت چون ملک مسعود چرخ

[...]

سعدی

آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد

هر کسی را هر چه لایق بود داد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه