گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نگار مست من هر دم ز نو بزمی بیاراید

در میخانه بگشاید به رندان باده بخشاید

به هر دم مهر می جوید که با وی راز خود گوید

حیات جاودان است او ولی با کس نمی پاید

جمالش در نظر دارم به هر حسنی که می بینم

خیالش نقش می بندم به هر حالی که پیش آید

مرا ساقی سرمستان دهد هر لحظه ای جامی

به هر جامی که می نوشم مرا جانی بیفزاید

اگر جامی به بزم آری ز خم می بری پر می

وگر پیمانه ای آری به تو پیمانه پیماید

بیا ای جان رها کن دل اگر جانانه می جوئی

برو ای دل ز جان بگذر گرت دلدار می باید

حدیث عاشقی بشنو که تا ذوق خوشی یابی

حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید

تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید

می از گل گونه بستاند، گل از می رنگ برباید

گل و می را تو پنداری که یک مادر همی زاید

نگارینا بدین شادی مرا گر می دهی شاید

[...]

ناصرخسرو

یکی بی‌جان و بی‌تن ابلق اسپی کاو نفرساید

به کوه و دشت و دریا بر همی‌‎تازد که ناساید

سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر

یکی اسپی است این کاو مر سواران را بفرساید

سواران خفته‌اند وین اسپ بر سرشان همی‌‎تازد

[...]

میبدی

کسی کو را عیان باید، خبر پیشش محال آید

چو سازد با عیان خلوت، کجا دل در خبر آید

سید حسن غزنوی

جهان را شاه فرخ پی چنین باید چنین باید

که خلق عالم اندر سایه عدلش بیاساید

خجسته رای او در ملک راه فتنه بر بندد

مبارک روی او از خلق کار بسته بگشاید

چو دریا طبع او رادی کند دایم غنی ماند

[...]

حکیم نزاری

ملامت نیست گر گویم مرا با دوست می باید

مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید

چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد

چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید

از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه