گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خود

منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خود

ز سلطانی این دنیا چه حاصل ای امیر من

چرا چون ما و جدّ ما نباشی پادشای خود

بیا و دردی ما را ز دست ما روان درکش

و گر درد دلی داری ز خود می جو دوای خود

گلستانست و بلبل مست و ساقی جام می بر دست

حریف باده نوشانیم و خوشوقت از نوای خود

چرا مخمور می گردی بیا و همدم ما شو

قدم در راه یاران زن مزن تیشه به پای خود

روان شد آب چشم ما که با تو ماجرا گوید

دمی بنشین به چشم ما بپرس این ماجرای خود

مرید نعمت الله شو که پیر عاشقان گردی

هوای او به دست آور رها کن این هوای خود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حزین لاهیجی

خجل چون بید مجنون گشتم از نشو و نمای خود

ز قدّ پرشکن گردیده ام زنجیر پای خود

منه تا می توانی در سرای عاریت، پا را

شکوه مسند جمشید دارد بوریای خود

چه از بیگانه می جویی رسوم آشنایی را؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه