گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

این که گوئی نعمت الله جان سپرد

جان سپرد و جان با ایمان سپرد

جان به جانان دل به دلبر داد و رفت

جان از این خوشتر دگر نتوان سپرد

در هوای گلستان عشق او

جان چو غنچه با لب خندان سپرد

بندگی کرد او به صدق دل تمام

ظاهر و باطن به آن سلطان سپرد

بود میخانه سبیل خدمتش

رفت و آن منصب به این و آن سپرد

جان امانت بود با وی مدتی

خوش امینانه به آن جانان سپرد

دیگری گر جان به دشواری بداد

سید سرمست ما آسان سپرد