گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

خوش بود گر او به حالم بنگرد

ور بمیرم هم به خاکم بسپرد

زار مردم ز آرزوی او ولی

زنده گردم بر سرم چون بگذرد

ما گدا و پادشاه کائنات

پادشه نام گدائی کی برد

غنچهٔ دل در هوای او چو گل

جامهٔ جان بر تن خود می درد

هر که او غم می خورد در عشق او

شادمان از خویشتن او برخورد

یک دمی بی عشق او گر عمر رفت

عاشق آن دم را ز عمرش نشمرد

می فروش ار می فروشد گوبیا

هرچه دارد نعمت الله می خرد