گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

پادشاهی گدای او دارد

سلطنت بی نوای او دارد

هر کجا خسرویست در عالم

جان شیرین برای او دارد

نور دیده ز چشمش اندازم

دیگری گر به جای او دارد

مدتی شد که این دل مستم

عاشقانه هوای او دارد

جان فدای بلای بالایش

که دل من بلای او دارد

عشق مست است و جام می بر دست

عقل مسکین چه پای او دارد

نعمت الله با چنین نعمت

چشم جان بر عطای او دارد