گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد

سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد

رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف

فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد

ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من

نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد

می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی

هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد

گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی

عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد

در سرابستان او غیری نمی یابد مجال

گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد

درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل

درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد

 
 
 
فرخی سیستانی

همتی دارد که جز فرق ستاره نسپرد

هیبتش حایل چنان کاندر جهان همت خورد

هر چه ماهی باشد اندر قعر دریا خون شود

گر سموم هیبتش بر قعر دریا بگذرد

وربه دی مه باد جودش بگذرد بر کوه ودشت

[...]

قطران تبریزی

تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد

بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد

شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا

آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد

شب فزود و کاست روز و به نگون و سیب زرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
سنایی

اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد

ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد

ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی

محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد

هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد

[...]

انوری

ای برادر نسل آدم را خدی از روی لطف

نامها دادست پیش ازتر و خشک و گرم و سرد

هر کسی را کنیت و نام و لقب در خورد اوست

پس در آوردست‌شان اندر جهان خواب و خورد

حاسدا مودود شاه ناصرالدین را لقب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
سعدی

در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت

آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟

کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم

فی‌المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه