گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آب چشم ما به هر سو می رود

گر به چشم ما نشینی خوش بود

چشم ما تا دید روی او به خواب

بی خیالش یک زمانی نغنود

این نصیحت گوش کن می نوش کن

در خمار افتد هر آن کو نشنود

عشق سلطانست و تخت دل گرفت

عقل مسکین چون کند گر نگرود

تخم نیکی کار و بدکاری مکن

هر که کارد هر چه کارد بدرود

عاشق رندی که او سرمست ماست

از در میخانهٔ ما کی رود

نعمت الله در خرابات مغان

هر که بیند در پی او می رود

 
 
 
رودکی

نان آن مدخل ز بس زشتم نمود

از پی خوردن گوارشتم نبود

وطواط

آمدم سوی سرای شمس دین

بازگشتم چون جمال او نبود

من چه خواهم کرد بی او آن سرای؟

تشنه را از ساغر فارغ چه سود؟

حکیم نزاری

از قضا دیوانه ای در بند بود

قصۀ من هرچه گفتم می‌شنود

مشاهدهٔ ۱۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه