گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

سید ما بر درش مأوا گرفت

گوشه ای در جنت المأوا گرفت

خاطر ما در خرابات مغان

خوش مقامی یافت آنجا جا گرفت

مبتلائیم از بلای عشق او

زان بلا این کار ما بالا گرفت

آب چشم ما به هر سو شد روان

سو به سوی ما همه دریا گرفت

عقل رفت و یار مخموری گزید

عشق سرمست آمد و ما را گرفت

هرچه می گوئیم می گوید بگو

دیگری را کی رسد بر ما گرفت

نعمت الله سر به پای او نهاد

دست او یکتای بی همتا گرفت

 
 
 
همام تبریزی

فتنه از بالای تو بالا گرفت

شهر از آن رفتار خوش غوغا گرفت

صانع از روی تو شمعی برفروخت

آتشی زان شمع در دل‌ها گرفت

زلف مشکین تو بر هم زد صبا

[...]

امیرخسرو دهلوی

کار بالای تو تا بالا گرفت

در همه دلها خیالت جا گرفت

هر که رفتار تو دید از بیم جان

هم ترا بهر شفاعت پا گرفت

تا نمی دیدم بلای جان ترا

[...]

جهان ملک خاتون

از سر زلفش دلم سودا گرفت

وز دو لعلش آتشی در ما گرفت

قامت آن سرو آزاد از چه روی

سایه ی لطف از سر ما واگرفت

چون بدیدم قامتش را در زمان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه