گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشقی جان را به جانان داد و رفت

رو به خاک راه او بنهاد و رفت

تن رفیقی بود با او یار و غار

عاشقانه ناگهان افتاد و رفت

بر سر کویش رسید و سر نهاد

بند را از پای خود بگشاد و رفت

هر زمان نقشی نماید لاجرم

کرد روی چون نگاری شاد و رفت

زندهٔ جاوید شد ای جان من

گرچه می گویند او جان داد و رفت

آمد اینجا و غم عالم نخورد

زان روان شد مظهر ایجاد و رفت

بنده بودی بندگی کردی مدام

سید آمد بنده شد آزاد و رفت