شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳

عاشقی جان را به جانان داد و رفت

ماند این دنیای بی بنیاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب

سر به پای خم می بنهاد و رفت

قطره آبی به دریا در فتاد

چون توان کردن چنین افتاد و رفت

شاهبازی بود در بند وجود

بند را از پای خود بنهاد و رفت

زندهٔ جاوید شد آن زنده دل

تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت

سرعت ایجاد و اعدام وی است

در زمانی ماهروئی زاد و رفت

بنده بودم ، بندگی کردم مدام

سید آمد بنده شد آزاد و رفت