گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در این در به جز ما آشنا نیست

به نزد آشنا خود عین ما نیست

گمان کج مبر بشنو ز عطار

که هر کو در خدا گم شد جدا نیست

نه قربست و نه بعد آنجا که مائیم

مگو آنجا کجا آنجا کجا نیست

حباب و موج و دریا هر سه آبند

جدایند از هم و از هم جدا نیست

فنا شو از فنا و از بقا هم

فقیران را فنا و هم بقا نیست

حریف درد نوش و دردمندیم

از این خوشتر دل ما را دوا نیست

وجود این و آن نقش خیالست

حقیقت جز وجود کبریا نیست

اگر گوئی همه حقست حقست

وگر خلقش همی خوانی خطا نیست

چو سید نیست شو از هست و از نیست

چو تو خود نیستی هستی تو را نیست