گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چشم چراغ من ز نور روی جانان روشنست

بنگر چنین نور خوشی در دیدهٔ جان منست

نقش خیالی می کشم بر دیدهٔ دیده مدام

می بین به نور چشم ما کاین یوسف و پیراهنست

با ما در این دریا در آب نگر حباب و آب را

هریک حبابی پر ز ما مانندهٔ جان و تن است

عشق آتشی افروخته عود دل ما سوخته

چون موم بگدازد ترا گر خود وجودت آهنست

اصل عدد باشد یکی گر صد شماری ور هزار

آدم که فرزندش توئی اصل همه مرد و زنست

در غار دل با یار غار یکدم حضوری خوش بر آر

خوش باشد آن یاری که او اینجا مُدامش مسکنست

نور جمال سیدم عالم منور ساخته

در چشم مست من نگر کز نور رویش روشنست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست

تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست

چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده

دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

ای عاشقان ای عاشقان معشوق با ما همدم است

با ما حریفی می کند یاری که با ما محرم است

مست شراب عشق از ذوق خوشی دارد مدام

یک جرعه ای ازجام او خوشتر ز صد جام جم است

ما در خرابات مغان رندانه خوش می می خوریم

[...]

طغرای مشهدی

یک دوست در ایران نماند از بهر این غربت زده

اکنون ز هندستان رود اشکم به ایران بی سبب

فیض کاشانی

لب برلبم نه ساقیا تا جان فشانم مست مست

این باقی جان گوبرو آن جان باقی هست هست

چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام

چشمان مستت می بدست مستان چشمش می پرست

هم چشم مستت فتنه جوهم مست چشمت فتنه خو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه