گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چشم ما از نور رویش روشنست

مهر و مه چون یوسف و پیراهنست

نور اول روح اعظم خوانمش

بلکه او جان است و عالم چون تنست

مجلس او بزم سرمستان بود

جرعه ای از جام او شیر افکنست

عشق می گوید سخنها ورنه عقل

در بیان آن معانی الکنست

کی گریزد عاشق از خار جفا

کاو چو بلبل در هوای گلشنست

خود کجا آید به چشم ما بهشت

بر در میخانه ما را مسکن است

نعمت الله را بسی جستم به جان

چون بدیدم نعمت الله با من است

 
 
 
جدول قرآن کریم
رودکی

وز بر خوشبوی نیلوفر نشست

چون گهِ رفتن فراز آمد، نَجَست

ابوالمثل بخارایی

رفت در دریا به تنگی آبخوست

راه دور از نزد مردم دوردست

ناصرخسرو

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است

گرچه مردم‌صورت است آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

[...]

ادیب صابر

ساقیا در جام من ریز آب رز

زان بضاعت ده که عشرت سود اوست

در جهان چون آب رز معلوم نیست

آتشی کز زلف ساقی دود است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه