گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چشم ما از نور رویش روشنست

مهر و مه چون یوسف و پیراهنست

نور اول روح اعظم خوانمش

بلکه او جان است و عالم چون تنست

مجلس او بزم سرمستان بود

جرعه ای از جام او شیر افکنست

عشق می گوید سخنها ورنه عقل

در بیان آن معانی الکنست

کی گریزد عاشق از خار جفا

کاو چو بلبل در هوای گلشنست

خود کجا آید به چشم ما بهشت

بر در میخانه ما را مسکن است

نعمت الله را بسی جستم به جان

چون بدیدم نعمت الله با من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode