گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عشق جانان من غذای من است

این چنین خوش غذا برای منست

هر کسی را غذا بود چیزی

نعمت الله من غذای من است

با تو گویم غذای من چه بود

این غذا دیدن خدای من است

عقل بیگانه شد ز ما و برفت

شاه عشق آمد آشنای من است

گر کسی در هوای جنت هست

جنت و حور در هوای من است

دنیی و آخرت بود دو سرا

دو سرای چنین نه جای من است

وصل و هجران که عاشقان گویند

از فنای من و بقای من است

نور من عالمی منور کرد

این همه روشن از ضیای من است

من دعاگوی نعمت اللهم

این چنین خوش دعا دعای من است

 
 
 
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

آمد آن حور و دست من بربست

زده استادوار نیش به دست

زنخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من ز نیش بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۶۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه