گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

کشتهٔ عشق تو دل زندهٔ جاویدان است

این چنین کشته کسی زندهٔ جاویدان است

سخن از گنج و طلسم ار بکنم عیب مکن

عشق گنجیست که در کنج دل ویران است

جان فدا کردم و جانان نظری کرد به من

هرچه دارم همه از بندگی جانان است

در سراپردهٔ دل خلوت دلدار من است

خوش مقامی که در او تکیه گه سلطان است

در خرابات قدم نه دَمکی خوش بنشین

که در این آب و هوا پرورش رندان است

چون همه آینهٔ حضرت او می نگری

در هر آئینه که بینم به حقیقت آن است

گوش کن گفتهٔ سید بشنو از سر ذوق

که سخنهای خوشش از نفس مستان است