گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

همه عالم تن است و او جان است

شاه تبریز و میر او جان است

کنج دل شد به گنج او معمور

ورنه بی گنج کنج ویرانست

عقل کل در جمال حضرت او

همچو من واله است و حیران است

زلف او مو به مو پریشان شد

حال جمعی از آن پریشان است

جام گیتی نمای دیدهٔ من

روشن از نور روی جانان است

هرچه بینی به دیدهٔ معنی

نظری کن که عین این آن است

بزم عشقست و عاشقان سرمست

نعمت الله میر مستان است

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۹۸ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

آمد آن حور و دست من بربست

زده استادوار نیش به دست

زنخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من ز نیش بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۶۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه