گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عشق جانان در میان جان خوشست

راز دلدار از جهان پنهان خوش است

درد بی درمان او درمان ما

در دلم این درد بی درمان خوش است

حال سودائی زلف یار من

همچو زلفش می برد سامان خوش است

عشق و گنجی و دل ویرانه ای

آن چنان گنجی در این ویران خوشست

جرعهٔ دُردی درد عشق او

جان ما را دادهٔ جان آن خوش است

حال دل با عشق دلبر خوش بود

جان ما پیوسته با جانان خوش است

نعمت الله مست و جام می به دست

جاودان در بزم سرمستان خوش است