گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چشم مستش ترک عیاری خوش است

زلف او هندوی طراری خوشست

جان فدای عشق جانان کن روان

گر تو را میلی به دلداری خوشست

بر سر دار فنا بنشین خوشی

زانکه اینجا جای سرداری خوشست

دلبر ار صد جان به یک جو می خرد

زود بفروشش که بازاری خوشست

کار بی کاری است کار عاشقان

کار ما می کن که این کاری خوشست

سینهٔ ما مخزن اسرار اوست

او به دست آور که اسراری خوشست

مجلس عشقست و ما مست و خراب

خوش خراباتی و خماری خوشست

گر گران باری مثال از بار یار

بار یار ار می بری باری خوشست

بندهٔ سید شدم از جان و دل

این سخن صدق است و اقراری خوشست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۴۷ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جمال‌الدین عبدالرزاق

عشقبازی با چو تو یاری خوشست

جان فدا کردن ترا کاری خوشست

عاشقی گر خود همه درد دلست

درد دل از چونتو دلداری خوشست

بست خورشید از تو زناری ز کفر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

از تجلی ذوق اگر داری خوشست

این چنین ذوق ار به دست آری خوشست

ذوق یاران از تجلی خوش بود

حال سرمستان به میخواری خوشست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه