گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آمد به درت جان عزیز از سر یاری

محروم مگردان ز در خویش ز یاری

تنها نه منم سوختهٔ آتش عشقت

بسیار چو من عاشق دل سوخته داری

یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشد

امید که ما را تو ز خاطر نگذاری

روزی به سر کوی تو جان را بسپارم

باشد که همان جا تو به خاکم بسپاری

گر جور کنی بر دل بیچارهٔ مسکین

ما را نبود چاره به جز ناله و زاری

ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن

شاید که می جام بقا را به کف آری

می در قدح و ساقی ما سید سرمست

ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری