گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

گر تو را عزم عالم قدم است

سر فدا کردن اولین قدم است

درد می نوش و درد دل میکش

زانکه این درد و آن دوا به همست

می خمخانه را گرانی نیست

رند سرمست باده نوش کم است

جرعه ای از می محبت او

خوشتر از صد هزار جام جمست

گر حضوری و خلوتی خواهی

بهترین مقامها عدم است

لطف او گر جفا کند با ما

او وفا می کند همه کرم است

می به شادی نعمت الله نوش

غم مخور خوش بزی چه جای غم است

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۴۸ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

تا مرا بود بر ولایت دست

بودم ایزد پرست و شاه پرست

امر شه را و حکم الله را

نبدادم به هیچ وقت از دست

دل به غزو و به شغل داشتمی

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

آمد آن حور و دست من بربست

زده استادوار نیش به دست

زنخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من ز نیش بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۶۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه