گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در هوای دنیای دون دنی

روز و شب جانی به غصه می کنی

بی خبر از یوسف مصری چرا

در خیال مژده پیراهنی

ریسمان حرص دنیائی مدام

گرد خود چون عنکبوتی می تنی

گر تموز خان میری عاقبت

موم گردی فی المثل گر آهنی

خوش نشینی بر سر تاج شهان

گر به خاک راه خود را افکنی

حی قیومی و فارغ از هلاک

در خرابات فنا گر ساکنی

هر که را بگذار و جام می بنوش

نعمت الله جو اگر یار منی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

من سخن گویم، تو کانایی کنی

هر زمانی دست بر دستی زنی

انوری

دوستا گر دوستی گر دشمنی

جان شیرین و جهان روشنی

در سر کار تو کردم دین و دل

انده جانست وان در می‌زنی

برنیارم سر گرم در سرزنش

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بر سر ما آمد ابر بهمنی

همچو سلطان بر سپاه ارمنی

شد به چشم من سیه گیتی ز برف

گرچه زاید از سپیدی روشنی

گر سپید آمد سیه کاری برف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه