گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در آ در بحر ما با ما که عین ما به ما بینی

به چشم ما نظر می‌کن که تا نور خدا بینی

بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او

حریف دردمندان شو که درد دل دوا بینی

مگر آئینه گم کردی که بی‌آئینه می‌گردی

به بینی روی خود روشن اگر آئینه را بینی

ز خود بینی نخواهی دید آن ذوقی که ما داریم

خدابین شو که غیر او چو بینی هوا بینی

خیال غیر اگر داری خیالی بس محال است آن

اگر تو غیر او جوئی ندانم تا کجا بینی

اگر فانی شوی از خود توئی باقی جاویدان

سر دار فنا بنشین که تا دار بقا بینی

غلام سید ما شو که چون بنده شوی خواجه

به نور نعمت اللّه بین که تا نور خدا بینی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

دلا، آن ترک را دیدی، کنون سامان کجا بینی؟

نمی گفتم درو منگر که خود را مبتلا بینی

به خیل آن سواری لشکر دلهای مشتاقان

فروزان همچو آتشهای لشکر جابه جا بینی

نیارم گفت کش پابوس از من، ای صبا، لیکن

[...]

واعظ قزوینی

بملک فقر خود را آن زمان فرمانروا بینی

که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی

جهانی را بهمت زیر دست خود توان کردن

برین تل گر برآیی، عالمی را زیر پا بینی

ز آزار قناعت نیست کم رنج طلب، آن به

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه